تا ته کوچه رفت، سپس توی خیابان پیچید. از جلوی مغازههایی که هنوز بسته بودند، رد شد. انتهای خیابان، جلوی مغازهاش ایستاد. قفل کرکره را باز کرد. یکدستی کرکره را بالا کشید. کامیون حمل گوشت رسید.
سبدهای گوشت را گوشهی مغازه چید. هیکل بزرگش را روی گوشتها خم کرد، لاشهی گوسفندی را برداشت و به قلابهای یخچال آویزان کرد. پشت پیشخوان رفت.
پیشبند خونآلودش را از روی میخ روی دیوار برداشت و دور کمرش بست. پیشبند به شکمش فشار میآورد، اما لباسش نباید کثیف میشد. ساطوری برداشت و تیز کرد. سراغ گوشتها رفت.
کمی گذشت. پسر لاغری وارد مغازه شد. همانطور که چاقو را روی گوشت میکشید، زیر چشمی نگاهش کرد و گفت: «دیر کردی!»
- خواب موندم.
پیشبندش را باز کرد و روی پیشخوان گذاشت.
- اول این گوشتها رو بچین توی یخچال، بعد زمین رو تی بکش. مرغها رو هم که آوردن، بچین تو یخچال جلویی. من تا ساعت دو یا سه برمیگردم.
از گوشهی مغازه پارچهای برداشت و روی کفشهایش کشید. کفشهایش را کامل پوشید. کتش را پوشید و از جیب کتش ادوکلنی درآورد و به پیراهن سفیدش زد. دستی به سبیل پهنش کشید. هیکلش را کج کرد و از در بیرون آمد.
هرکس به او میرسید، سلام میکرد و او هم سر تکان میداد یا کلاهش را برمیداشت. چند خیابان را رد کرد تا به مدرسه رسید.
وارد مدرسه شد. راهرو خالی بود. همه سر کلاس بودند. کسی او را ندید. رفت سمت پلهها. کفشهای نوکتیزش پلهها را دوتا یکی میکردند. پلهها را تمام کرد.
کلاسها ساکت بودند و معلمها درس را شروع کرده بودند. نگاهش چرخید. از یکی از کلاسها سروصدای خنده میآمد. جلوی در کلاس ایستاد و در را باز کرد. کلاس خفه شد.
وارد کلاس شد. کیفش را روی میز انداخت. تکتک دانشآموزها را نگاه کرد. بلند گفت: «کریمی کجاست؟»
کریمی آرام بلند شد.
- بیا تمرینها رو حل کن تا من برگههای ریاضیتون رو صحیح کنم. اگر رسیدیم درس جدید هم میدم.
کریمی به لکهی خون روی یقهی پیراهن سفیدش نگاه کرد و با ترس به سمت تخته رفت!
زهراعبدالملکی، 17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: فاطمه وزيريان
نظر شما